دوستی میگفت یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم در حقم دعا کرد و گفت جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی سوال کردم حاجی نوبتی دیگه چیه؟ گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم!الهی امین
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه و رمان ,
,
:: برچسبها:
پیرمرد ,
مترو ,
داستان ,