عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 29 آذر 1394
بازدید : 1117
نویسنده : وحید

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اولين دروغي بود كه به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم كارهاي منزل را تمام مي كرد و بعد براي صيد ماهي به نهر كوچكي كه در كنار
منزلمان بود مي رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نمو خوبي داشته باشم. يك دفعه توانست به فضل خداوند
دو ماهي صيد كند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده كرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي
كردم و اولي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرات گوشتي را كه به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا مي كرد و مي خورد؛ دلم شاد بود كه او هم مشغول خوردن
است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل كند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نمي داني كه من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومي بود كه مادرم به من گفت.
قدري بزرگتر شدم و ناچار بايد به مدرسه مي رفتم و آه در بساط نداشتيم كه وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و
با لباس فروشي به توافق رسيد كه قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه كرده به خانم ها بفروشد و در ازاء آن مبلغي دستمزد
بگيرد.
شبي از شب هاي زمستان، باران مي باريد. مادرم دير كرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در
خيابان هاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه مي كند. ندا در دادم كه، "مادر
بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه كارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
"پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود كه مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام مي رسيد. اصرار كردم كه مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير
آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي كه زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم كه خريده بود من موقع خروج
بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر كشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود"
مي گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق كرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوه زني كه تمامي مسئوليت منزل بر شانهء او قرار گرفت. مي بايستي
تمامي نيازها را برآورده كند. زندگي سخت دشوار شد و ما اكثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديك منزل
ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي فرستاد. وقتي مشاهده كرد كه وضعيت ما روز به روز بدتر مي شود، به مادرم نصيحت كرد كه
با مردي ازدواج كند كه بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه كه مادرم هنوز جوان بود. اما مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نيازي به محبت كسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التّحصيل شدم. بر اين باور بودم كه حالا وقت آن است كه مادرم استراحت كند و مسئوليت
منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نم يتوانست به در منازل مراجعه كند. پس
صبح زود سبزي هاي مختلف مي خريد و فرشي در خيابان مي انداخت و مي فروخت. وقتي به او گفتم كه اين كار را ترك كند كه
ديگر وظيفهء من بداند كه تأمين معاش كنم. قبول نكرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء كافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود كه به من گفت.
درسم را تمام كردم و وكيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يك شركت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت
رئيس رسيدم. احساس كردم خوشبختي به من روي كرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي ديدم و زندگي بديعي كه
سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش كردم كه بيايد و با من زندگي كند. اما او كه
نمي خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش گذراني و زندگي راحت عادت ندارم."
و اين هفتمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود كسي از او مراقبت كند و در كنارش باشد.
اما چطور مي توانستم نزد او بروم كه بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها كردم و به ديدارش شتافتم. ديدم
بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود كه همهء اعضاء درون را
مي سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود كه من مي شناختم. اشك از چشمم روان شد. اما مادرم در مقام
دلداري من بر آمد و گفت:
"گريه نكن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمي كنم." و اين هشتمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت.
اين سخن را با جميع كساني مي گويم كه در زندگي اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن كه
از فقدانش محزون گرديد.
اين سخن را با كساني مي گويم كه از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد كه چقدر به خاطر شما رنج و درد
تحمل كرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد.
مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خود فرما همانطور كه مرا از كودكي تحت پرورش خود قرار داد.





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: مادر ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com